دلم بی تو همچو گندم زار طوفان زده ایست 

که وجودت را کم داردو از وجودم طلبت میکند

چشمانم بسی کم سو شده اند و لبانم خشک و دستانم لرزان 

روزها را تخت در خوابمو

شبها تا خود صبح بیدارم 

عقربه های ساعت از دست چشمانم به تنگ آمده اند

و تو ماههاست که رفته ای 

و تمام دنیا را همچو آواری سنگین بر تمام وجودم فرو ریزانده ای

ولی شنیدم با یارت خوشبختی 

پس خیالی نیست همه ی این زجرها را تا قیامت تحمل خواهم کرد

خوشبختی ات برایم بس است