چه
درد آلود و وحشتناک
نمی
گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود
دریغا
درد ،
هنوز
از مرگ نیما من دلم خون بود …
چه
بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟
که
غمگین باغِ بی آواز ما را باز
دراین
محرومی و عریانی پاییز ،
بدینسان
ناگهان خاموش و خالی کرد
از
آن تنها و تنها قمریِ محزون و خوشخوان نیز؟
چه
وحشتناک !
نمی
آید مرا باور
و
من با این شبخون های بی شرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم
می آید از این زندگی دیگر
ندانستم
، نمی دانم چه حالی بود؟
پس
از یک عمر قهر و اختیارِ کفر ،
ـ
چگویم ، آه ،
نشستم
عاجز و بی اختیار ، آنگاه
به
ایمانی شگفت آور ،
بسی
پیغامها سوگندها دادم
خدا
را ، با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر.
و
در من باوری بی شک و از من سخت ناباور-
نهادم
دست های خویش چون زنهاریان بر سر
که
زنهار ، ای خدا ، ای داور ، ای دادار ،
مبادا
راست باشد این خبر ، زنهار !
تو
آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
وَنَفْشُرده
ست هرگز پنجه ی بغضی گلویت را
تو
را هم با تو سوگند ، آری !
مکن
، مپسند این ، مگذار
خداوندا
، خداوندا ، پس از هرگز ،
پس
از هرگز همین یک آرزو ، یک خواست
همین
یک بار
ببین
غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید
خداوندا
، به حق هرچه مردانند ،
ببین
یک مرد می گرید …
چه
بی رحمند صیادانِ مرگ ، ای داد !
و
فریادا ، چه بیهوده است این فریاد
نهان
شد جاودان در ژرفنای خاک و خاموشی
پریشادخت
شعر آدمیزادان
چه
بی رحمند صیادان
نهان
شد ، رفت
ازین
نفرین شده ، مسکین خراب آباد
دریغا
آن زن ِ مردانه تر از هرچه مردانند ؛
آن
آزاده ، آن آزاد
تسلی
می دهم خود را
که
اکنون آسمان ها را ، زچشمِ اخترانِ دور دستِ شعر
بر
او هر شب نثاری هست ، روشن مثل شعرش ، مثل نامش پاک
ولی
دردا ! دریغا ، او چرا خاموش ؟
چرا
در خاک ؟

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۰۱ ساعت 20:24 توسط hosein
|