یاد بگیرید خود را دوست داشته باشید


روزی "الیوروندل هولمز" در جلسه ای حضور داشتکه در میان جمع، کوتاه قدترین مرد حاضر بود.

یکی از دوستان، با ریشخند گفت: به نظرم شما در میان ما مردان بزرگ ، واقعا احساس کوچکی میکنید.

دکتر هولمز زیرکناه جواب دندان شکنی به وی داد!

"بله من خودم را مانند یک سکه ده سنتی در میان تعداد زیادی سکه های یک سنتی، احساس میکنم."

هدیه

"بیت کرف"، این داستان ظریف و احساس بر انگیز را در مورد اتوبوسی روایت میکند که در طول یک جاده فرعی جنوبی در حال حرکت است.

یکی از صندلی های اتوبوس، توسط پیرمرد لاغر و نزاری اشغال شده بود که یک دسته گل تازه و زیبایی در دست داشت.

بین ردیف صندلی ها دختر جوانی بود که مرتبا، مسیر نگاهش به سوی گلهای پیر مرد کشیده میشد.

زمان آن رسید که پیر مرد میخواست پیاده شود.

پیر مرد بی اختیار، گلهار را در دامن آن دختر انداخت و گفت: میبینم که شما عاشق گلها هستید، مطمئنم اگر همسرم اینجا بود، دلش میخواست گلها را شما داشته باشید، من به او خواهم گفت که گلها را به شما هدیه دادم.

دختر با خوشحجالی تشکری کرد و گلها را قبول کرد، پیرمرد را دید که پیاده شد و از میان دری عبور کرده و وارد قبرستان کوچکی شد.


منبع: سوپ جوجه برای روح – جک کنفیلد


برادری مثل او

یکی از دوستانم به نام "پل" یک اتومبیل سواری به عنوان هدیه کریسمس، از طرف برادر خود دریافت کرد.

شب سال نو پل از دفتر کار خود بیرون آمده و یک پسر بچه خیابانی فقیری اطراف ماشین پرسه میزند و با تحسین و آرزو، ماشین را ورانداز میکند.

پسر فقیر پرسید آقا این ماشین مال شماست؟

پل سری تکان داده و پاسخ داد: بله ، برادرم این ماشین را به عنوان هدیه کریسمس به من داده.پسر نوجوان سخت متحیر شده و پرسید: یعنی منظور شما این است که برادر شما این ماشین را هدیه کرده و شما بابت آن پولی پرداخت نکرده اید ای کاش....... سپس مکث کرد.

البته پل میدانست که آن پسر چه آرزویی دارد. حتما آرزو میکرد کاش چنین برادری داشت. اما چیزی که پسر نوجوان گفت سرتاپای بدن پل را لرزاند و بسیار متاثر کرد.

پسر نوجوان ادامه داد: ای کاش بتوانم برادری مثل او باشم.

پل با حیرت با حیرت پسر را مینگریست بی اختیار پرسید: آیا مایلی یه دور بزنیم؟پسر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید، گفت : آه بله . من عاشق این سواریم.

بعد از یک سواری کوتاه، پسر با چشمان هیجان زده پرسید: آقا امکان دارد جلوی در منزل ما برویم؟

پل لبخند کوتاهی زد ، با خود اندیشید، من میدانم که پسر میخواهد چه کار کند. منظور او اینست که به همسایه های خود نشان دهد که میتواند با ماشین سواری به منزل برود.

اما پل باز هم اشتباه میکرد.

پسر نوجوان گفت: ممکن است جلوی آن پله ها توقف کنید؟

از ماشین پیاده شد از پله ها بالا دویده، و چند لحظه بعد برگشت،اما نه با سرعت اولی بلکه خیلی آرام و با احتیاط قدم برمی داشت. زیرا برادر کوچک معلول خود را بغل گرفته و حمل میکرد.

برادرش را روی آخرین پله نشانده، سپس او را تنگ در اغوش کشیده و به ماشین اشاره کرد:"بادی" ببین ،اینجاست، درست مثل اونی که بالای پله ها برات تعریف کردم.

برادر او برایش هدیه کریسمس داده و خودش حتی یک سنت هم از بابت آن پرداخت نکرده، یه روزی من هم، حتما یکی مثل این را برایت هدیه خواهم داد. بعد ار آن تو خودت میتوانی تمام چیزهای قشنگی که در مورد کریمس گفتم از پنجره آن ببینی.

پل پیاده شد، پسر معلول را بغل کرده و در صندلی جلوی ماشین سوار کرد و برادر بزرگتر با چشمان هیجان زده در کنار او نشست.

سه نفری تعطیلات خاطره انگیز کریسمس را شروع کردند.

در آن شب کریسمس پل به منظور مسیح پی برد که میگفت: "مقدس ترین کارها، بخشش و صدقه است."

منبع: سوپ جوجه برای روح – جک کنفیلد

از شکست نهراسید

شاید به خاطر نیاورید، اما دفعات زیادی در زندگی شکست خورده اید، نخستین باری که خواستید راه بروید، در اولین گام بر زمین افتاده و ناموفق بوده اید. اولین بار که سعی کردید شنا کنید، نزدیک بود غرق شوید، این طور نیست؟

آیا اولین باری که چوب چوگان را پس و پیش میکردید، موفق شدید تا ضربه ای به توپ بزنید؟

معروف ترین و قوی ترین بازیکنان بیس بال، افرادی هستند که به دفعات توپ را به بیرون از زمین بازی زده و هربار، نیز از ادامه ی بازی حذف شده اند.

"آر.اچ. مکی" قبل از این که صاحب معروف ترین فروشگاه نیویورک باشد، هفت مرتبه، ورشکسته شد.

رمان نویس معروف انگلیسی، "جان کریسی" قبل از اینکه تعداد پانصد و شصت و چهار کتاب رمان را به رشته ی تحریر در آورد و به مرحله ی چاپ برساند، هفتصد و پنجاه و سه داستان وی، مورد قبول واقع نشده و وازده شد.

"رابه روف"، بازیکن معروف، هزار و سیصد . سی بار از زمین بازی اخراج شده و نیز هفتصد و چهارده مرتبه توپ را به بیرون از زمین، پرتاب کرد.

از شکست نهراسید.

زمانی که دقت و تلاش کافی نداشته اید، نگران موفقیت هار غیر منتظره ای باشید که از دست می دهید.

 

 

منبع : سوپ جوجه برای روح 

با یه شکلات شروع شد

.من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم 

.من بچه بودم...اونم بچه بود 

.سرمو بالا کردم ..سرشو بالا کرد

دید که منو میشناسه.خندیدم گفت: دوستیم؟ 

...گفتم: دوست دوست

گفت: تا کجا؟ 

!گفتم: دوستی که...

ادامه نوشته