هدیه
"بیت کرف"، این داستان ظریف و احساس بر انگیز را در مورد اتوبوسی روایت میکند که در طول یک جاده فرعی جنوبی در حال حرکت است.
یکی از صندلی های اتوبوس، توسط پیرمرد لاغر و نزاری اشغال شده بود که یک دسته گل تازه و زیبایی در دست داشت.
بین ردیف صندلی ها دختر جوانی بود که مرتبا، مسیر نگاهش به سوی گلهای پیر مرد کشیده میشد.
زمان آن رسید که پیر مرد میخواست پیاده شود.
پیر مرد بی اختیار، گلهار را در دامن آن دختر انداخت و گفت: میبینم که شما عاشق گلها هستید، مطمئنم اگر همسرم اینجا بود، دلش میخواست گلها را شما داشته باشید، من به او خواهم گفت که گلها را به شما هدیه دادم.
دختر با خوشحجالی تشکری کرد و گلها را قبول کرد، پیرمرد را دید که پیاده شد و از میان دری عبور کرده و وارد قبرستان کوچکی شد.
منبع: سوپ جوجه برای روح – جک کنفیلد
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۱/۱۱/۲۰ ساعت 19:7 توسط غریبه
|